دردِ من، تنها فقط با شعر درمان میشود
دامنم گُل میدهد از عشق، رخشان میشود
میسرایم شعرِ شیرینی برایت روز و شب
چون سـرِشوریده از این رو بسامان میشود
قبلِ هر بیتی برایت خواندهام: امّن یجیب
گبـــر، آخــــر بـا غــــــزلهــایـم مسلمـان میشود
بشنود بلقیس گر این ترّهـاتـم را، یقین
ســـر فــرو آرد به دیــوانــم، سلیمـان میشود
کـــوهٔ دردم، آهٔ ســـردم، کـــورهای از آتشـم
مشکلـم با بــوسـهات ای یـار! آسان میشود
کوفهای ویرانهام، حالم اگر خواهی، بدان
گـر بیــایــی، کلبهام کـاخ و گلستـان میشود
میچکد از دیدگانـم خـون، زهجـرانت مدام
تاکه باز آیی،لبم چون غنچه خندان میشود
#محمدرضا_فتحی
بنا کن رسم دلداری ، دل و جان دادنش با من
بده پیغام خود از دور ، اشارت کردنش با من
بسوزان هرچه میخواهی ولی دل را نوازش کن
بپا کن آتش عشقت ، سیاوش بودنش با من
رها کن دود آتش را ولی یاد مرا هرگز
سیه کن آسمان با دود ، نیلی کردنش با من
تُ و دل دادن دریا ، من و دنیایی از رویا
بزن کشتی به طوفانها ، به ساحل بردنش با من
ز هر دردی دری بگشا ، به هر آهنگ شادی کن
بزن بر تار و پود دل ، مرتب کردنش با من
بگو از دل ، دل از دلواپسی کم کن
تُ وا کن سفرهی دل را ، صبوری کردنش با من ...
دیـر میآیـی، مـرا دائـم هراسان میکنی🌱
دوستم داری، ولی در سینه پنهان میکنی
مینمایی مشرکم با عشوههایت،نیمه شب
صبح،با یک دوستت دارم، مسلمان میکنی
شامِ تارم میشـود روشن ز رخسارت، مدام
تار میگردد چو زلفت را پریشان میکنی🌱
باچنین شیـرین زبانـی شک ندارم، عاقبت
میروی روزی ملائک را تو شیطان میکنی
یوسفت را چون زلیخا میکنی گاهی عزیز
یک زمان تهمت زنی، بیهوده زندان میکنی
عهد میبندم، که از جـا برکنم بنیـانِ عشق
با هـزاران غمـزه میآیی، پشیمان میکنی
حـرمتـم را دادهای بر بـاد، با هـر حیلهای🌱
خانهام را،با چه رو داری تو ویران میکنی
#محمدرضا_فتحی
دلم گرفته برای دوباره دیدنِ تو
برای بوسه زدن موقعِ رسیدنِ تو
دلم گرفته برای صدای دلچسبت
برای مست شدن لحظهی شنیدنِ تو
پرندههای سراسیمه میشوند آرام
دُرُست وقتِ عزیزِ نَفس کشیدنِ تو
چه اتفاقِ قشنگیست عاشقی کردن
میان بِرکهی آرامِ آرمیدنِ تو!
چه آهوانه میگُذری ای پلنگِ آبیپوش!
پُر است دستِ من از حسرتِ رمیدنِ تو
تو سیب سرخ نیازی و دستِ من نارَس!
بگو چگونه شبی میرسم به چیدنِ تو؟!
#یدالله_گودرزی
چشمان حریصم را از جاذبهها پر کن
این کوزهی خالی را انباشته از دُرّ کن
من خاکم و لب تشنه ، تُ آبی دریاها
این معضل فاحش را اینطور تصوّر کن
یک لحظه شبیه من بی واهمه خاکی شو
یا در نظر مردم اینگونه تظاهر کن
بگذار بمیرم من هر لحظه برای تُ
از این همه جان دادن هر بار تحیّر کن
با ماه نمیخندی در مورد من اما
هم بنده نوازی کن، هم تَرکِ تکبّر کن
در بهت کویرانه این کوزهی خالی را
با نم نم شبنمها از بوسهی گُل پر کن
بیا،
بمان؛
دوستم نداشتی هم خیالی نیست!
من به اندازه ی جفتمان دوستت دارم...
من به اندازه ای که
ابر باران را
دریا موج را
موهات انگشتانم را
پیراهنت تنم را دوست دارد،
دوستت دارم!
من تو را قدر همان لحظه که نباید،
دوست دارم!!
ممنوعه ترینم؛
باش و حظ کن که،
خدا هر روز معجزه هایش را
روی من تمرین میکند!
برای چشمهایت خلقم میکند
و برای نفس هایت می میراند!
راستی ممنوعه ترینم...
دوستت دارم ...🤍
#حامد_نیازی
دوستت دارم ولی میترسم عنوانش کنم
قصد دارم تا ابد چون راز پنهانش کنم
نذر کردم گر گذر از کوچه قلبم کنی
رد پایت را ببوسم جان به قربانش کنم
یا اگر حتی به خوابم سرزده ره گم کنی
سد راهت میشوم تا بوسه مهمانش کنم
کوچه را مامور کردم تا بماند دیده بان
وعده دادم گر بیایی من چراغانش کنم
جغد شوم قصه را گفتم رود از خانه ام
جای آن بلبل بیاید تا غزل خوانش کنم
بی وفایی میکند بیداد اما باوفا پیداشود
گر در آغوشش بگیرم سخت زندانش کنم
میشوم سنگ صبوری بر تمام دردها
مو به مو گویم سخن همدرد اسرارش کنم
#جواد_الماسی
رویایی کوتاه در یک شب بی فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام،شب خاموش، راه آسمان ها باز...
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز...
رود آنجا که می بافند کولیهای جادو
گیسوی شب را
همان جاها،
که شب ها در رواق کهشان ها عود می سوزند؛
همان جاها، که اخترها، ببام قصرها،مشعل می افروزند؛
همان جاها که پشت پرده شب، دختر
خورشید ردا را می آرایند؛
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه من بسته است
همین فردا که روی پرده پدار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدیر است!
همین فردا که ما را روز آغوش نوازش هاست!
همین فردا، همین فردا...
... من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!
زمان، در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بند،
چراغ ماه لرزان، از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من ، از شوق لبریز است
بهرسو، چشم من رو می کند: فرداست!
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند...
...من آنجا چشم در راه توام. ناگاه:
ترا از دور میبینم که میایی،
ترا از دور می بینم که می خندی،
ترا از دور می بینم که می خندی و میایی،
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند،
سرا پا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید!
سرشک اشتیاق شبنم گلبرگ رخسار تو خواهم شد
تنم را از شراب چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا ، با بوسه خواهم چید!
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو...
... ای افسوس!
سیاهی تار می بندد،
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
فریدون مشیری
یکشنبه است،بوی غزل می دهد تنت
بوی گلاب،بوی عسل می دهد تنت
در انحنای عصر غریبانه ای چنین
انگار باز طعم بغل می دهد تنت
آهسته تر قدم بزن از روی شعرهام
روی زمین بکر، گسل می دهد تنت
ـ حیّ علی ببوسمت عالیجناب شعر!
ـ حیّ بخیر خیر عمل می دهد تنت
عاشق ترین دقایق یکشنبهء منی
وقتی مجال بحث و جدل می دهد تنت
من هم به رقص آمده ام بس که آنقدر
مفعولُ فاعلاتُ فعل می دهد تنت
صبح دو شنبه شاعر این چند بیت مست
طعم غزل، عسل و بغل می دهد تنش...
#ابوذر_دارابی
غزلم درّهای از نسترن و شببوهاست
مرتعِ درمنهها دهکدهی آهوهاست
این طرف کوچهی بنبست نگاه آبیها
آن طرف کوچهی پیوند کمان ابروهاست
این خیابان بلندی که به پایین رفته
مال گیسوی بههمریختهی هندوهاست
غزلم گردش کاشیست در اسلیمیها
غزلم تابش خورشید بر اسکیموهاست
باد میآید و انجیر مقدس مست از-
روسریهای به رقص آمده در هوهوهاست
هر چه که بر سر من رفته از این قافیهها
از به رقص آمدن باد میان موهاست
تلخ مردن وسط هالهای از ابر و عسل
سرنوشت همهی هستهی زردآلوهاست
کار سختیست، ببخشید، ولی میگویم
این که بوسیدنتان دغدغهی کمروهاست
لالهرخا! سمنبرا! سروِ روان کیستی؟
سنگدلا! ستمگرا! آفتِ جانِ کیستی؟
تیرقدی، کمانکِشی، زُهرهرُخی و مهوشی
جانْت فدا که بس خوشی، جان و جهانِ کیستی؟
از گُل سرخ رستهای، نرگس دسته بستهای
نرخِ شکر شکستهای، پستهدهانِ کیستی؟
ای تو به دلبری سَمَر، شیفتهٔ رُخَت قَمَر
بسته به کوه بر کمر، مویمیانِ کیستی؟
دامنهاده میروی، مست ز باده میروی
مشتگشاده میروی، سختکمانِ کیستی؟
شهد و شکر، لبانِ تو، جمله جهان، از آنِ تو
در عجبم به جانِ تو، تا خود از آنِ کیستی؟
خاقانی
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست.
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل
افسانهییست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوستداشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنج جستوجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
احمد شاملو
دوست دارم عشـق را تقدیم چشمانت کنم
مــاهِ نقــره فــام را ، آویــز ایــوانت کنم
دوست دارم تا سحـر در خـلوت زیبـای شب
خنده را بـا بـوسهای دلچسب مهمـانت کنم
زیر نور شمع بنویسم دو خط شعر و غـزل
شـاه بیت شعـر خـود را سطـر دیـوانت کنم
دور بـاشی از بلا و هر که با تو دشمن است
درمیـان سینهام خـواهم کـه پنهــانت کنم
مهـرِ رویت نـورِ چشمان سیاهم میشود
اشـک چشمم را نثــار خــاک دامـانت کنم
با تو از تاب و تب عشق و جنون سر میروم
دوست دارم جـان خـود قـربانیِ جانت کنم
حیفا که لبت را به سخن باز نکردم
پشت سر هم بوسه پس انداز نکردم!!
مثل پر پروانه ی چسبیده به پیله
در عشق تو پوسیدم و پرواز نکردم!
در حسرت آغوش تو میسوزم و حق است
این آخر راهی است که آغاز نکردم!
بوسیدن روی تو،چه با فال و چه بی فال
کاری است که با حافظ شیراز نکردم!
آنقدر عزیزی که به غیر از تو کسی را
با یک غزل ساده سرافراز نکردم...
بگـذار لبــــم از لب تُ کام بگیــــرد
شایـــد عطشـم از تُ سرانجام بگیرد
هـر شاعـر خوش ذوق، به هنگام سرودن
آرایـــهی چشمـانِ تُ را وام بگیـــرد
دلخستهام از همهمهی کــوچهی احساس
نگـذار کـــه شیــدای تُ ســرسام بگیرد
امشب بـــه دلم دل بـــده ای مــاه دلارا
بگـــذار دلــــم از دلت الهــــام بگیــرد
پلکی بزن ای قاصد خوشیمن که امشب
چشمان مـــن از چشم تُ پیـــغام بگیرد
گفتی بغلت امــنترین نقطـــهی دنیاست
امشب بغــــلم کن کــــه دل آرام بگیـــرد
می سرایم "تو" و چشمان "تو" را
نه سپیدی...
نه غزل...
تویی آن شعر دل انگیز و بلند...
که پر از مثنوی بارانی...
منم آن شاعر بیدل
که فقط...
برق چشمان تو را می بیند...
سبک من عاشقی و قافیه ام دلتنگی ست...
منم آن مست و پریشان نگاهت...
که دلم
"تو" و "احساس تو" را می خواهد.
فروغ_فرخزاد
چشم تو مجموعهی شعر و نگاهم ناشر است
چشمهایت سوژهی خوبی برای شاعر است
بازوانت مثل یک منظومهی شعر کهن
بین آغوشت شب شعر عجیبی دایر است
پندآموز و کمی طولانی و پر پیچ و تاب
گیسوان مشکیات یک مثنویِ فاخر است
سبکهای مختلف را میشود با تو سرود
چون لبت مثل دوبیتیهای باباطاهر است
مشکل شرعی ندارد بوسه از لبهای تو
میوهی بیرون زده از باغ حق عابر است
گفتی بیا،گفتم کجا ؟ گفتی میان جان ما
گفتی مروگفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا
گفتی که وصلت میدهم.جام الستت میدهم
گفتم مرا درمان بده گفتی چو رستی میدهم
گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن
گفتم مرامستی دهی،با باده ای هستی دهی
گفتی که مستت میکنم،پر زانچه هستت میکنم
گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودآ
گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این
گفتی تویی دردانه ام. تنها میان خانه ام
مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام
گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا
گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خدارا در خود آ
#مولانا
سلام
از این که مدتی خدمتتان بودم بسیار خوشحالم و قدر مهربانی های شما را می دانم . در آخرین روزی که خدمتتان هستم یادی می کنم از خاطرات شیرین همراهی با شما و از این که نتوانستم آن گونه که لازم است به شما خدمت کنم و حتی گاهی موجبات رنجش شما را فراهم کردم عذر خواهی می کنم.
اخیراً سفری یکساله به خارج از کشور برایم پیش آمده است که علی رغم میل باطنی ناچارم فعلاً با شما خداحافظی کنم ولی قول می دهم سفرم بیش از یک سال طول نکشد و حتی ممکن است توفیقی دست دهد و اندکی زودتر خدمت برسم .
به هر حال حلالیت طلب می کنم . بدی های مرا به بزرگواری خود ببخشید
. راستی یادم رفت خودم را معرفی کنم
نام من پاییز است
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
خداحافظ تا سال آینده
گفتي كه: مي بوسم تو را، گفتم تمنا مي كنم
گفتي كه: گر بيند كسي؟ گفتم كه: حاشا مي كنم
گفتي: ز بخت بد اگر، ناگه رقيب آيد ز در؟
گفتم كه: با افسونگري او را ز سر وا مي كنم
گفتي كه: تلخي هاي من، گر ناگوار افتد ترا؟
گفتم كه: با نوش لبم، آنرا گوارا مي كنم
گفتي: چه مي بيني بگو، در چشم چون آئينه ام؟
گفتم كه: من خود را در او، عريان تماشا مي كنم
گفتي كه: از بي طاقتي، دل قصد يغما مي كند
گفتم كه: با يغماگران، باري مدارا مي كنم
گفتي كه: پيوند تو را، با نقد هستي مي خرم
گفتم كه: ارزان تر از اين، من با تو سودا مي كنم
گفتي: اگر از كوي خود، تو را گويم برو؟
گفتم كه: صد سال دگر، امروز و فردا مي كنم
گفتي: اگر از پاي خود، زنجير عشقت وا كنم
گفتم: ز تو ديوانه تر، داني كه پيدا مي كنم
سیمین بهبهانی






